از اشغال روسها تا شکست نهضت ملی
بدست پزشكان گيل • 22 آگوست 2020 • دسته: تاریخ شفاهی پزشکی گیلان٬ تیتر اولتاریخ شفاهی پزشکی گیلان
در گفتوگو با دکتر بهمن مشفقی (۱)
گفتوگو: دکتر موسی غلامی اُمام
نام دکتر بهمن مشفقی را از سالیان پیش شنیده بودم. دورادور ایشان را در سمینارها و مناسبتها دیده بودم؛ مثل رانندههای دو اتوبوس که در جاده به هم چراغ میزنند و میگذرند! نه همنشین شده بودیم و نه همکلام. این بار اما با همسرم به دیدارش رفتیم. قرار ما در کتابخانه شخصی او در خانهاش بود. ملاقات با ایشان و همسر مهربانش برایمان مغتنم بود. چهره و خلق آرام ایشان جالبتوجه بود. کتابخانه خانگی بزرگ و ارزشمندشان مرا متعجب ساخت. با خود گفتم اینهمه متن و مقالههای متعدد ایشان به پشتوانه مطالعه اینهمه کتاب شدنی میشود. با ایشان میتوان مصاحبهای در اندازه یک کتاب بزرگ انجام داد ولی با توجه به محدودیتهای مجله و روال معمول گپ و گفت، به این مقدار بسنده شد که در دو یا سه شماره مجله تقدیم میشود.
آقای دکتر برای شروع گپ و گفت از کجا شروع کنیم؟
ما را به سختجانی خود این گمان نبود!
ابتدا اجازه بدهید برخلاف رسم متعارف که از مصاحبهکننده ارجمند در پایان مصاحبه تشکر میکنند، من در آغاز سخن از شما همکار عزیز بهخاطر قبول اینکه وقت عزیزتان را برای مصاحبه با من گذاشتهاید، صمیمانه تشکر کنم. یک تشکر ویژه هم از دکتر مسعود جوزی عزیز، مدیر مسوول نشریه پرآوازه و پربارِ «پزشکان گیل» دارم که سوای کوشش در حرفه شریف پزشکی، استعداد کمنظیری در جهان روزنامهنگاری و قلمفرسایی و نیز کوششهای ثمربخش در فعالیتهای صنفی و فرهنگی دارند.
بهعنوان پرسش اول، بفرمایید تمامیت زندگی خود را چگونه تعریف میکنید؟
تمام دوران زندگیام تاکنون همیشه مملو از مشاهدات و ملاحظات، با احساس مسوولیت در زمینههای مختلف بوده است، بههمین جهت همیشه در حال خواندن، نوشتن، انعکاس و انتقال دانستههایم (بهجای بایگانی کردن) هستم، زیرا عقیده دارم:
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلیدِ درِ گنج صاحبهنر
چو در بسته باشد چه داند کسی
که گوهرفروش است یا پیلهور؟
در کل با همه ناکامیها و فراز و فرودهایی که در زندگی داشتم از زندگیام راضی هستم و به این گفته آندره مالرو اعتقاد کامل دارم: «هرچند زندگی ارزش ندارد، اما هیچچیز هم ارزش زندگی را ندارد.» اصولاً همیشه با دید مثبت و امیدواری به زندگی لبخند زدهام و از هرچه سیاهی و تباهی و ظلم و استبداد و زورگویی بیزار بودم و هستم. هر قدم و قصدی که در زندگی برداشتم و دنبال میکنم، رسیدن به یک فضای آزاداندیشی و آزادمنشی است که در آن کرامت انسان تحقق پیدا کند و نفس آرام و راحتی بکشد و از زندگی لذت ببرد و دیگران را هم در آن سهیم سازد؛ آرزویی که هنوز به آن نرسیدهام!
لطفاً از دوران کودکی خود بفرمایید.
از لحظهای که چشم به جهان گشودم، زندگیام سرشار از رخدادهای شگفتانگیز بوده است. سه سال و هشت ماه و دقیقتر بگویم ۴۴ ماه داشتم که شاهد اشغال زادگاهم لاهیجان در شهریور ۱۳۲۰ از سوی همسایه شمالی بودم. از رخداد آن اشغال میتوانم از بمباران شهر لاهیجان بهوسیله هواپیماهای متجاوز و جنگی روسها و فروریختن بمبهایشان روی ساکنان بیدفاع شهر یاد کنم. هنوز صدای وحشتناکی که از انفجار آن بمبها برخاسته بود و منزل ما در نزدیکی محل سقوط بمبها قرار داشت، در گوشم طنینانداز است که ناگهان همه اهل منزل هراسان و قرآن به دست و سر، به حیاط خانه ریختند. لحظاتی بعد شادروان پدرم میرزا اکبر مشفقی که به کار تجارت چای و برنج اشتغال داشت، با عجله و سراسیمه به منزل آمد و گفت: روسها دارند میآیند، باید هرچه زودتر شهر را بهطرف دهات اطراف ترک کنیم. در میان شیون و گریه و زاری اهل منزل ناگهان مشاهده کردیم چند عدد کلاغ به داخل آب حوض حیاط خانه ما سقوط کردند که وحشت حاضران دوچندان شد. از قرار معلوم آن کلاغها بهدلیل موج انفجار و دود سیاه فراوانی که در فضا پخش شده بود، دچار خفگی و مرگ شدند و به زمین افتادند. چون مزارع برنجکاری ما به وسعت ۳۷ هکتار در قریه «لشکام» واقع در چند کیلومتری لاهیجان بود، شادروان پدرم تصمیم گرفت همه ما را به آنجا ببرد. طولی نکشید که کاروان خانواده ما همه پای پیاده و من سوار بر دوش زنداییام، شادروان سلطنت خانم شاهانی، پس از طی چندین ساعت راه به قریه لشکام رسیدیم. در آنجا زارعین ما یکی دو هفته از ما پذیرایی صمیمانهای کردند تا اینکه یک روز خبر آوردند که صلح شد. با شنیدن این خبر همه خوشحال شدیم و بلافاصله به شهر و منزلمان بازگشتیم. از قرار، هدف از این رفتن از شهر به روستا فقط و فقط نجات جان افراد خانواده بود، چون خانه و اثاثیه خانه به امان خدا رها شده بود و جالب اینکه طول مدتی که نبودیم، میگفتند یکقلم از وسایل منزل کم نشده بود و همهچیز سر جایش بود!
من در آن سن و سال از آنچه اتفاق افتاده بود چیز دیگری بهیاد ندارم ولی حضور نیروهای متجاوز روس در شهر و اذیت و آزارهایی که به مردم میکردند بحث همه خانوادهها بود. بزرگترهای خانواده، وقتی بچهها بیش از حد شیطانی میکردند یا میخواستند سر کوچه بروند و بازی کنند، از ترس حضور روسها در همهجای شهر، مانع میشدند و میگفتند همهجا تاواریشها (سربازان روس) هستند و بهمحض اینکه بچهها را ببینند، آنها را میدزدند. چهبسا همین امر خودبهخود در ما بچهها نوعی ایجاد تنفر از روسها کرده و تاواریش برای ما شده بود لولوخُرخُره!
تحصیلات ابتدایی شما کجا و چگونه بود؟
من چون متولد نیمه دوم سال بودم و آن زمان حداقل سن برای ثبتنام در دبستان ۷ سال تمام بود، در ۸ سالگی در کلاس اول دبستان دولتی ایرانشهر لاهیجان ثبتنام کردم. در سال ۱۳۲۵ که دانشآموز سال دوم ابتدایی بودم، یک روز صبح موقع رفتن به مدرسه توجهام به جمعیتی جلب شد که در مسیرم در کنار یک ساختمان جمع شده بودند. خیلی دلم میخواست از آنها بپرسم برای چه اینجا جمع شدهاند ولی چون آن زمان اعتنایی به بچههای کوچک نمیکردند، منصرف شدم و بهطرف مدرسه رفتم. وقتی به مدرسه رسیدم زنگ را زده بودند و دیدم شادروان رجبپور که رییس مدرسه ما بود و بعدها نام فامیلی اکرامی را انتخاب کرد، خطاب به دانشآموزان میگفت: شب گذشته با شکست فرقه دموکرات از ارتش ایران، آذربایجان آزاد شد و بههمین مناسبت مدرسه امروز تعطیل است. فریاد هورا و خوشحالی بچهها در فضا طنینانداز شد، که البته بهخاطر تعطیلی مدرسه بود و ما از نجات آذربایجان چیزی سر در نمیآوردیم! موقع مراجعت از مدرسه باز همان مردم را، این بار بیشتر، در مقابل آن ساختمان دیدم که معلوم شد کلوپ حزب توده بوده و وقتی شنیدند که فرقه دموکرات آذربایجان شکست خورده است پا به فرار گذاشته و کلوپ را رها کرده بودند!
اتفاق دیگر مربوط به سال ۱۳۲۷ خورشیدی است که محمدرضا شاه در محوطه ورودی دانشکده حقوق دانشگاه تهران مورد سوءقصد فردی به نام ناصر میرفخرایی قرار گرفت. آن زمان شاه در میان بسیاری از مردم محبوبیت داشت و خوب یادم است ما عکس شاه را از دستفروشان دورهگرد میخریدیم و به دیوار اتاق خود میچسباندیم. تا آن زمان رادیو نداشتیم و در شهر شایع شد که شاه میخواهد در ساعت ۸ شب از رادیو با مردم صحبت کند تا نشان دهد که از حادثه جان سالم بهدر برده است؛ دستهجمعی به خانه یکی از بستگان رفتیم و صدای شاه را شنیدیم.
سالهای ۲۹ و ۳۰ من در کلاس ششم دبستان و بعد کلاس اول دبیرستان ایرانشهر بودم. (نام دبیرستان ابتدا «دبیرستان لاهیجان» بود ولی در سال ۱۳۱۵ وزیر فرهنگ وقت، علیاصغر حکمت، در دیدار از این مدرسه دستور داد به «ایرانشهر» تبدیل شود که خبر آن در تاریخ ۲۰ مهر ۱۳۱۵ در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید.) سالهای ۲۹ و ۳۰ سالهای مهمی در تاریخ ایران بود. نهضت ملی شدن صنعت نفت به رهبری دکتر مصدق بهراه افتاده بود که کمتر ایرانی پیدا میشد که به آن بیتوجه باشد. در کلاس ششم مدیر و معلم درس تعلیمات مدنی ما شادروان محمد مطلقزاده بود که در این درس بهشکلی ساده درباره چگونگی شکلگیری ساختارهای مدنی و حتی حقوق مدنی افراد صحبت میکرد. طبیعی است موضوع ملی شدن صنعت نفت که بحث همه خانوادهها بود از مسایلی بود که ما بچههای دبستان هم گوشمان به آن تیز شده بود ولی واقعاً نمیدانستیم اگر نفت ملی شود برای ما و کشور ما چه میشود. بهنظرم رسید که بهترین جای سوال همان کلاس است. این بود که یک روز از ایشان پرسیدم: «آقای دبیر! همهجا صحبت از ملی شدن صنعت نفت است. ما بچهها نمیدانیم اگر نفت ملی بشود برای کشور ما و مردمش چه سودی خواهد داشت؟» ایشان آدم بسیار باهوشی بود. کمی مکث کرد و سپس گفت: «بچهها! من کاری به مسایل سیاسی مملکت ندارم؛ ولی برای اینکه بدانید، از شما خیلی ساده میپرسم: سفالهای خانهها را که میبینید؟ همه گفتیم: بعله! بعد گفت: این سنگفرشهای خیابانها را هم که میبینید؟ همه گفتیم: بعله! گفت: بدانید که اگر نفت ما ملی بشود، اگر همه اینها را از طلا بکنیم، باز هم میهن ما پول خواهد داشت!» یعنی بسیار ساده و عالمانه ما را در جریان اهمیت این رخداد گذاشت و از آن لحظه به بعد همه عاشق ملی شدن صنعت نفت و رهبرش، شادروان دکتر محمد مصدق، شدیم!
وضعیت سیاسی-اجتماعی لاهیجان در آن دوران چگونه بود؟
در شهر ما تا آن زمان حزبی جز حزب توده وجود نداشت. در این زمان من متوجه شدم حزب دیگری به نام «حزب ایران» هم در لاهیجان شعبهای دایر کرده است و مردم بهویژه جوانان و دانشآموزان به آنجا رفتوآمد میکنند. همین باعث شد پای من برای اولین بار به یک حزب سیاسی باز شود. این حزب را که در جریان نهضت ملی شدن صنعت نفت ایران نقش ویژهای داشت، مردان شریف و نجیبی چون شادروانان اللهیار صالح، دکتر کریم سنجابی، مهندس احمد زیرکزاده، مهندس کاظم حسینی، مهندس علیقلی بیانی و… که همه از هواداران جبهه ملی ایران به رهبری دکتر مصدق بودند تشکیل داده بودند. شرکت در جلسات این حزب در پرورش فکری من نقش فراوانی داشت.
از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ چه در خاطر دارید؟
این کودتای انگلیسی–آمریکا ضربه بزرگی نهتنها به نهضت ملی شدن صنعت نفت بلکه به روند حکومت دموکراسی و استقرار آن زد که تازه مزه آن را در دوره حکومت ملی دکتر مصدق چشیده بودیم. نتیجه آن شد که از آن تاریخ به بعد این کشور و مردمش به حکومت مردم بر مردم دست نیابند. سال تحصیلی ۱۳۳۲-۱۳۳۱ چون برادرم برای ادامه تحصیل در سال ششم دبیرستان به تهران رفته و در دبیرستان رازی ثبتنام کرده بود من هم به تهران رفتم و در کلاس دوم آن دبیرستان ثبتنام کردم. پس از کودتا هواداران جبهه ملی و دیگر احزاب سخت تحتفشار بودند و از طرفی محاکمه دکتر مصدق در دادگاه فرمایشی شاه در جریان بود. نشریه «راه مصدق» که مخفیانه به چاپ میرسید از سوی طرفدارانش پخش میشد و من هم آن را با احتیاط در دبیرستان به دانشآموزان میدادم ولی بهزودی دستم رو شد و گزارش به مدیر مدرسه رسید و مرا از مدرسه اخراج کردند و گفتند که به برادرم بگویم به دبیرستان بیاید. سرانجام با آمدن برادرم که از دانشآموزان برجسته مدرسه و در آن زمان دانشجوی پزشکی بود و پیش اولیای دبیرستان قدر و منزلتی داشت، مساله تنها با گرفتن یک تعهدنامه از من ختم شد و من به کلاس بازگشتم. در این سالها از نشریات گروههایی که با آنها اختلاف عقیده داشتم هم بیخبر نبودم و روزنامههای «رزم» و «مردم» را که مخفیانه منتشر میشد از دوستان تودهای میگرفتم و مطالعه میکردم!
همه دوران دبیرستان را در تهران بودید؟
در سال ۱۳۳۴ بنا به ضرورت زندگی برای یک سال به لاهیجان برگشتم و کلاس چهارم را دوباره در دبیرستان ایرانشهر بودم. در آن سال برای اولین بار دوره دبیرستان از سال چهارم به رشتههای ادبی، طبیعی و ریاضی تقسیم میشد.
انگیزه شما برای انتخاب رشته پزشکی چه بود؟
در آن سال با زندهیاد حسن ضیا ظریفی آشنا شدم که از همان روز اول نشان میداد یک سروگردن از دیگر دانشآموزان بالاتر است. دوستی ما زبانزد خاص و عام بود. پیش از انتخاب رشته، حسن به من پیشنهاد کرده بود که مثل او رشته ادبی را انتخاب کنم و بعد در کنکور دانشکده حقوق شرکت کنیم و در رشته علوم سیاسی به تحصیل ادامه بدهیم و به استخدام وزارت خارجه دربیاییم! من برای مشورت با برادرم به تهران رفتم و مساله را در میان گذاشتم. او با توجه به سالهای سیاه پس از کودتا و شرایط سخت و خفقانآور آن روزها گفت: «بهمن! اگر تو از خانواده هزارفامیل بودی، من میگفتم انتخاب درستی است؛ ولی تو از یک خانواده متوسط هستی و حتی اگر به وزارت برسی، وقتی اتفاقی برای تو رخ داد چون ریشه در هزارفامیل نداری، سرنوشتی مثل دکتر حسین فاطمی که از خانواده متوسطی بود، پیدا خواهی کرد. هدف تو از رفتن به وزارت خارجه چیست؟» گفتم: «میخواهم به میهنم و مردمش خدمت کنم.» گفت: «بیا مثل من رشته پزشکی را انتخاب کن و از این راه خدمت کن.» سرانجام مجاب شدم. با وجود اینکه حسن و من در دو کلاس جداگانه بودیم ولی اغلب با هم بودیم و سرگرم مطالعه کتاب و بحثهایی که دوست داشتیم. جالب اینکه از نظر تفکر سیاسی در دو قطب مخالف بودیم؛ او گرایش به حزب توده داشت و من گرایش به حزب ایران و جبهه ملی؛ معهذا همدیگر را خوب تحمل میکردیم.۱ پس از سال چهارم متوسطه مجدداً به تهران و دبیرستان رازی برگشتم. خاطراتم از دبیرستان رازی و معلمان و نظم و ترتیبش را در یادداشتی جداگانه نوشتهام که بسیار خواندنی است. سال پنجم و ششم متوسطه را همانجا گذراندم و دیپلم رشته طبیعی گرفتم.
۱. دکتر مشفقی شرح این دوستی و داستان و سرانجام زندگی حسن ضیا ظریفی را با عنوان «دانشجویی که چریک شد…» در شماره ۱۶۱ «پزشکان گیل» نوشته است:
… ضیا ظریفی در ۲۵ بهمن ماه ۱۳۴۶ در محل قرار ملاقات مخفی دستگیر شد و پس از تحمل شدیدترین شکنجهها و پس از عملیات سیاهکل در بهمن ۱۳۴۹، علیرغم دفاع حقوقی مفصل و مستدل (توسط خودش که حقوقدان بود) به حبس ابد محکوم شد. ولی در ۳۰ فروردین ۱۳۵۴، بههمراه شش تن دیگر از بنیانگذاران این سازمان شامل بیژن جزنی، احمد جلیلی افشار، مشعوف کلانتری، عزیز سرمدی، محمد چوپانزاده، عباس سورکی و دو نفر از مجاهدین خلق به نام مصطفی جوان خوشدل و کاظم ذوالانوار، در حالی که دوران محکومیت خود را میگذراندند، در تپههای اولین بهدست ساواک تیرباران شد. در آن زمان اعلام شد که این افراد در حین فرار از زندان کشته شدهاند.
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل