بهخاطر مادرم…
بدست پزشكان گيل • 6 آوریل 2016 • دسته: تیتر اول٬ سایر گفتوگوهااز مهندسی هستهای تا پژوهش بر تشخیص و درمان آلزایمر در گفتوگو با دکتر زهرا کاظم موسوی
گفتوگو: دکتر رقیه حجفروش
عکس: فرشته جوزی
اگر آلزایمر و پژوهشهای مرتبط با آن را در گوگل جستوجو کنید، به تحقیقاتی برمیخورید که در چند نقطهی دنیا همزمان توسط استادان بهنامی اجرا میشود تا کاربرد تحریک مغناطیسی مغز (TMS) را در درمان مراحل اولیهی این بیماری بررسی کند. سرپرست این پروژه در کانادا یک بانوی رشتی، دکتر زهرا (مرجان) کاظم موسوی، است که البته پزشک نیست بلکه استاد (Full professor) دپارتمان مهندسی الکترونیک و در حال حاضر مدیر برنامهی بیومدیکال (Biomedical engineering program: BME) دانشگاه منیتوبای کاناداست. از دکتر موسوی که دختر دکتر محمدرضا کاظم موسوی، همکار فرهیخته و پیشکسوت داروساز و مدرس بازنشستهی فارماکولوژی در دانشگاه علوم پزشکی گیلان است، پیش از این با نامی مستعار مقالات بسیاری در «پزشکان گیل» منتشر شده بود، اما سخنرانی اوایل سال گذشتهی ایشان در جمع دانشجویان دانشکدهی فنی دانشگاه گیلان و گزارش مختصری که از رشتهی کاری و فعالیتهای علمی خود ارایه کردند، بانی خیری شد تا قرار این گفتوگو را برای سفر کوتاه زمستان ۹۲ به رشت بگذاریم؛ در دیداری که ایشان را با وجود افتخارات پژوهشی والایش در جهان دانش و از جمله دریافت نشان زنان ممتاز کانادا در حوزهی علمی در سال ۲۰۰۸، بسیار فروتن و متین دیدم. و سخن آخر: به امید اینکه شور علمی و نگاه انسانی او به دانش و زندگی بهویژه سرمشقی برای دانشجویان همکاران جوانترمان باشد و با آرزوی شکوفایی پژوهشهای اصیل، کاربردی و جدی در ایران خودمان!
لطفاً از دوران مدرسه شروع کنیم.
تا دیپلم در رشت تحصیل کردم. محصل اولین دورهی نظام جدید آموزشی بودم که دورهی راهنمایی داشت. در مدرسهی راهنمایی آفرین درس خواندم. سال اول دبیرستان را هم در فروغ گذراندم و در سال دوم چون رشتهی ریاضی را انتخاب کرده بودم به دبیرستان شاهپور (شهید بهشتی فعلی) منتقل شدم.
مختلط بود؟
بله؛ چون فقط در دبیرستان شاهپور رشتهی ریاضی در قالب گروه جامع (که بعداً منحل شد) وجود داشت، به آنجا رفتم. آن یک سال در شاهپور معلمها و همکلاسهای پسر و دختر بسیار خوبی داشتیم. سال بعد دخترها را از شاهپور بیرون کردند و به مدرسهی شاهدخت در ساغریسازان فرستادند که گویا الان هم تخریب شده است.
بله؛ در حال بازسازی و تبدیل به مدرسهی علوم دینی دختران است.
خاطرهای از خانم فرخرو پارسا، وزیر وقت آموزش و پرورش که در زمان انقلاب اعدام شد، دارم. وقتی ما را از به شاهدخت منتقل کردند، نامهای به او نوشتم و روی پاکت هم خیلی بچگانه نوشتم: «برسد به دست خانم وزیر!» با این مضمون که ما ۲۶ دختر هستیم که میخواهیم رشتهی ریاضی- فیزیک بخوانیم ولی مدرسهای مناسب در استان گیلان نداریم. سال گذشته در مدرسهی شاهپور امکانات خیلی خوبی داشتیم ولی امسال منتقل شدهایم به مدرسهای که نه دبیران خوبی دارد و نه آزمایشگاه. امکانات پسرها از ما خیلی بیشتر است و این بهمعنی عدم تساوی برای موفقیت در کنکور است. بعد از یکی دو ماه پدرم به منزل آمد و از من پرسید: «تو به وزیر نامه نوشتی؟» پرسیدم: «چطور؟» گفت: «امروز فردی از آموزش و پرورش مراجعه کرد و به من گفت آقای دکتر، دختر شما به وزیر نامه نوشته و اگر رضایت ندهد، خانم وزیر دستور داده همهی ما اخراج شویم!» آن زمان من بچگی کردم و به حرف پدر گوش دادم و رضایت دادم چون از آموزش و پرورش قول دادند که دبیران عوض میشوند که نشدند.
چرا رشتهی ریاضی- فیزیک را انتخاب کردید؟
من از بچگی عاشق فیزیک بودم. بازیهایم بازیهای فیزیکی بود. شیشههای دارویی را در آب حوض میانداختم تا وضعیت شناور شدن آنها را ببینم. فیزیک را خیلی دوست داشتم و انتخاب طبیعیام فیزیک بود. بعد از دیپلم هم انتخاب طبیعی من مهندسی بود چون همهی برادر و خواهرانم مهندس بودند.
چه سالی دیپلم گرفتید؟
سال ۱۳۵۷ و رشتهی مهندسی هستهای را که خیلی دوست داشتم انتخاب کردم. آن زمان این رشته فقط در اصفهان ارایه میشد. دانشگاه صنعتی شریف قرار بود منحل شود و در آن سال دانشجو نگرفت. اولین انتخاب من مهندسی هستهای در دانشگاه صنعتی اصفهان بود که قبول شدم. ترم اول ما با آغاز تظاهرات انقلاب همزمان شد. در نتیجه ما هم کلاسها را تعطیل کردیم که ترم منحل و دانشگاه بسته شد. من هم به اصرار مادرم برگشتم رشت، در حالیکه دلم میخواست همانجا در خوابگاه بمانم تا دور از نگرانی مادر در تظاهرات نقش داشته باشم. پس از چند ماهی آنقدر بهانهی وسایلم را گرفتم که بالاخره مادر رضایت داد و من پیش از پیروزی انقلاب برگشتم خوابگاه و پیروزی انقلاب را در فضای انقلابی آن زمان با دوستان جشن گرفتیم. بعد از باز شدن دانشگاهها در فروردین ۵۸ یک ترم درس خواندیم. تابستان با دو تن از دوستانم به تهران آمدیم و در جنوب شهر تهران به دانشآموزان تجدیدی فیزیک و ریاضی درس میدادیم. ترم بعد هم انقلاب فرهنگی شد و دوباره دانشگاهها بسته شد.
پس درس را رها کردید؟ کار چطور؟
با بسته شدن مجدد دانشگاه، من چند ماهی در جهاد دانشگاهی مشغول بود و رفتم یاسوج. بعد جنگ شروع شد. من همان سال برخلاف میل پدر و مادرم ازدواج کردم و در تهران ساکن شدم. در مدرسهی آیت در جنوب شهر تهران معلم فیزیک شدم. با خانم رهنورد هم در مجلهی اطلاعات بانوان کار میکردم و همزمان هم خبرنگار بودم و هم معلم. چون جنگ بود و مملکت آشفته، من هم که شیفتهی کار خلقی بودم، یک دورهی کوتاه در هلال احمر تزریقات و انتقال خون را یاد گرفتم و بعد یک روز صبح کت سفید آزمایشگاه شیمیمان را پوشیدم و رفتم بیمارستان بیمهی ارتش. کسی نپرسید تو که هستی و از کجا آمدهای! چون پدرم داروساز بود، کمی هم اطلاعات دارویی داشتم. بههرحال به بیمارستان رفتم و از این بخش به بخش دیگر یاد گرفتم بخیه بزنم، پانسمان کنم و انتقال خون و خدمات پزشکی انجام بدهم. چون بیمار زیاد بود و نیروی داوطلب میخواستند، کلی چیز یاد گرفتم. البته خبرنگاری و مصاحبه هم میکردم. عصرها هم میرفتم مدرسه تدریس فیزیک. یکی دو بار هم به منطقهی جنگی آبادان رفتم.
هیچوقت دوست نداشتید پزشک شوید؟
دقیقاً اتفاقات جنگ باعث شد افسوس بخورم چرا پزشک نشدهام. آن زمان تغییر رشته راحت نبود و من چون رشتهی ریاضی خوانده بودم، هیچ اطلاعات زمینهای از زیستشناسی نداشتم و بعد از سه سال تعطیلی دانشگاه، تعداد شرکت کنندههای کنکور هم زیاد بود. ضمناً ازدواج کرده بودم و وقتی دانشگاه باز شد، پسرم مهدی را باردار بودم. پسرم درست ۱۰ روز قبل از امتحانات نهایی ترم سال ۶۲ بهدنیا آمد. البته همهی امتحاناتم را با نمرهی خوب پاس کردم!
همان رشتهی مهندسی هستهای را ادامه دادید؟
خیر؛ رشتهی هستهای در سال ۵۸ منحل شد و من ناچار شدم تغییر رشته بدهم. رشتهی برق را انتخاب کردم و با بازگشایی دانشگاهها به دانشگاه شریف منتقل شدم. چون سال ۵۷ شریف دانشجو نگرفته بود، ما که رتبههای بالای کنکور بودیم، گفتیم حق ماست و وارد شریف شدیم. در شریف مهندسی برق را تمام کردم در حالی که سال آخر فرزند دخترم، مریم هم بهدنیا آمد.
و بعد؟
بهمحض اینکه لیسانس گرفتم، مدیر مدرسهی فرزانگان (تیزهوشان) از من خواست در تهران «طرح کاد» را که آقای ابطحی طراحی کرده بود، راه بیاندازم. با کمک چند همکار دیگر طرح کاد موفقی به نام «دانا» راه انداختیم. من به بچهها مدارهای منطقی و الکترونیک آموزش میدادم. جالب اینکه هر بار در دانشگاه منیتوبا درس مدار داشتم، به دانشجویانم میگفتم که من در ایران در کلاس ۱۰ و ۱۱ درس مدار میدادم و دانشآموزانم خیلی فعال و تیزهوش بودند و بهعنوان پروژهی طرح کاد یک ساعت دیجیتال هم ساختند.
کی به کانادا رفتید؟
پس از دو سال تدریس، در سال ۶۸ چون همسرم از طرف شرکت نفت در کانادا ماموریت داشت، رفتیم به شهر کلگری در ایالت آلبرتای کانادا. سال اول در خانه ماندم چرا که بچهها کوچک بودند و ما در شهر غریب، زبان هم که چندان بلد نبودیم! بعد از یک سال چون خیلی حوصلهام سر رفته بود، تصمیم گرفتم در دپارتمان برق در گرایش مورد علاقهام یعنی مهندسی پزشکی فوق لیسانس بخوانم.
میشود گفت چیزهایی که در جنگ دیدید در انتخاب این رشته موثر بود؟ بههرحال مهندسی پزشکی به اندامهای مصنوعی ارتباط دارد.
بله؛ یکی از خاطرات موثر من مربوط به شهرهای جنگی بود. در برگشت به تهران دو روزی را در بروجرد که آماج موشک بود توقف کردم. میخواستم زیرزمینهای معروفش را ببینم. موشکها را عمدتاً در شب میزدند که مردم به زیرزمین میرفتند ولی یکی از آن دو روز در خیابان موشکی در حوالی ما اصابت کرد و ترکشی از آن به پسر جوانی که در خیابان سوار دوچرخه بود خورد و سرش را بهطور کامل از تن جدا کرد. من دیدم که بدن بدون سر آن پسر روی دوچرخه همچنان پدال میزد تا افتاد. نمیدانم چه مدتی طول کشید، اما بهنظرم طولانی رسید. احساس من در آن لحظه بیش از هر چیز دیگری بهت و حیرت بود و این خاطره هیچوقت از ذهنم نرفت. از بس که در دوران جنگ و بیمارستان قطع شدن دست و پا دیده بودم، تصمیم داشتم به توانبخشی بروم. بههمین دلیل سالهای اول کارم چندین پروژهی توانبخشی برای ترمیم آسیب ستون فقرات یا مشکلات تعادلی داشتم اما در حال حاضر بیشتر دورادور نظارت و همکاری دارم.
و پس از آن؟
برای دکترا اقدام کردم در ایالت منیتوبا، شهر وینیپگ (Winnipeg). گرچه شهر بسیار سردی است ولی تنها دلیل من این بود که دلم میخواست استاد دورهی دکترای من دکتر شوئدیک باشند و تا به امروز افتخار میکنم که شاگرد ایشان بودهام. البته خانم دکتر آرچی کوپر هم استاد مشاورم بودند. ایشان و دکتر شوئدیک برای من مثل مادر و پدر بودند. من ۴ ساله دکترایم را گرفتم. چون بچه داشتم و کار هم میکردم، بدون اغراق تمام جمعه و شنبهها از ۱۲ شب تا ۶ صبح در آزمایشگاه بودم چون در آن ساعت بچهها خواب بودند و من صبح در منزل کمی استراحت میکردم تا تمام روز را با بچهها باشم. وقتی تمام کردم پسرم ۱۶ و دخترم ۱۳ ساله بود.
الان فرزندان شما چه کاره هستند؟
پسرم بهتازگی دورهی تخصص بیهوشی را تمام کرده و در همین شهر در زمینهی نوروپاتی یک دورهی فوق تخصص را میگذراند. دخترم هم مدیریت خوانده و کار میکند. پسرم ازدواج کرده و من یک نوه هم دارم.
چه مادربزرگ جوانی! بعد شروع به کار کردید؟
تز دکترای من دربارهی بیماری فیبرومیالژی بود و من کارهای تحقیقاتی را از همان زمان با مدلسازی حرکات سر و گردن (Modeling head-neck movement) شروع کردم. پس از اتمام تز بهمدت یک سال و نیم در بخش بیماریهای تنفسی در بیمارستان کودکان روی بچههای مبتلا به آسم و کودکان فلج مغزی (Cerebral palsy) دارای مشکلات بلع کار کردم. پروژهی من در واقع ابداع روشهای غیرتهاجمی (Non-invasive) درمانی توسط پردازش سیگنالهای صوتی تنفسی و بلع بود. یک سال و نیم بعد از دانشگاه جان هاپکینز آمریکا در مریلند برای فوق تخصص (Post-doctoral) فلوشیپ گرفتم و در نتیجه به دپارتمان بیومدیکال این دانشگاه و آزمایشگاه یادگیری تعمیمبخشی حرکتی مغز رفتم. آموزش بیومدیکال دانشگاه هاپکینز در دنیا اول و مدیکالش هم بعد از دانشگاه برکلی در دنیا دوم است.
دربارهی تعمیمبخشی حرکتی توضیح نمیدهید؟
ببینید؛ در دانشگاه جان هاپکینز حوزهی کاری من عوض شده بود و این بار روی مغز و بخش آموزش حرکتی (Motor learning) کار میکردم. مثلاً اینکه چطور میتوانیم کاری را که هرگز نکردهایم یاد بگیریم و کلاً مغزمان یک حرکت یاد گرفته را در چه شرایطی و چگونه میتواند تعمیم ببخشد. مسلماً ما همهچیز را تجربه نکردهایم اما میتوانیم تعمیم دهیم؛ مثلاً شما سهچرخه سوار نشدهاید اما دوچرخهسواری بلدید. وقتی سهچرخه سوار میشوید، میتوانید بر همان اساس آن را راه ببرید. به این کار تعمیمبخشی میگویند که پروژهی من در جان هاپکینز بود.
چطور شد در آمریکا نماندید؟
دانشگاه منیتوبا پیشنهاد استخدام بعد از دورهی فلوشیپ را به من داد که باعث شد پس از اتمام دوره به کانادا برگردم.
پس از آن در چه زمینههایی کار کردید؟
در حوزهی پردازش صداهای تنفسی (Sound Analysis) و بلع؛ اوایل روی تشخیص آسم در کودکان کار کردم، بعد روی تشخیص مشکلات بلع در کودکان و بزرگسالان که آخرین دانشجویم در زمینهی کاری بلع هم تزش را تمام کرده و آخر ماه می دفاع میکند. گذشته از آن، در ۷ سال اخیر روی تشخیص بیماری آپنهی خواب کار کردهام که همچنان یک رشتهی فعال تحقیقی من است.
با اینحساب خیلی فیلد کاریتان عوض شده؛ درست است؟
بله؛ من در هر دورهای یک کار متفاوت کردم. این هم خوب است و هم بد. بد از این لحاظ که چون شما بر یک کار تمرکز ندارید، انرژیتان پخش میشود اما جنبهی خوبش این است که بیومدیکال خیلی گسترده است و هر چه بیشتر در حوزههای مختلف کار کنید، در نهایت بهنفع شماست. همین خیلی به درد من خورد چون در حال حاضر مدیر بیومدیکال در منیتوبا هستم و کل برنامه را خودم به دانشگاه پیشنهاد دادهام. کسی نمیتواند این کار را بکند مگر اینکه به بخشهای زیادی از برنامه احاطه داشته باشد؛ ولی عملاً باید بیشتر زحمت بکشید.
الان دقیقاً روی چه کار میکنید؟
در حال حاضر من برای تمرکز بر کار فعلیام، خیلی از حوزهها را رها کردهام تا در دو محدودهی پژوهشی آلزایمر و آپنهی خواب کار کنم. البته من در حوزهی آپنهی خواب چه بهعنوان مشاور و چه بهعنوان استاد پروژههای دانشگاهی، شناخته شده هستم و کمپانیهای زیادی سراغم میآیند و بخش زیادی از بودجهی تحقیقاتی من مربوط به همین موضوع است. میتوانم دانشجویان را حمایت کنم و نیز این بخش ریاضی و بررسی اطلاعات، آنالیز و پردازش سیگنالها (Signal processing) است و من این حوزه را دوست دارم. تمرکز دیگر کاریام تحقیق روی تشخیص آستانهی بیماری و درمان آلزایمر است یعنی مجموعهای از روانپزشکی بالینی، روانشناسی و نوروساینس.
چطور بهسمت آلزایمر گرایش پیدا کردید؟
انگیزهاش بیماری مادرم بود. از سال ۲۰۰۰ بهنظرم مادرم فرق کرده بود اما هنوز فراموشی نداشت. من ایشان را برای ویزیت نزد دکتر نورولوژیست بردم. در سال ۲۰۰۰ و ۲۰۰۲ در تمام تستهای آلزایمر (MMSE و تست موکا که از همه دقیقتر است) نمرهی حداکثری گرفت. دکتر میگفت مشکلی نیست ولی من میدانستم مادرم مشکلی دارد که نمیتوانستم توصیفش کنم. در سال ۲۰۰۲ مادر کمی تکرار میکرد، ولی خوب بود. با اینحال من مطمئن بودم مادرم در حال ابتلا به یک بیماری نورودژنراتیو است. راستش در آن زمان من خودم آلزایمر را چندان نمیشناختم. در سال ۲۰۰۴ مادر من یک بار در سبزهمیدان احساس کرد خانهاش را بلد نیست و گم شده است. چند ماه بعد در واشنگتن MRI انجام داد و دیده شد مغزش کمی کوچک شده و علایم آلزایمر دارد. یعنی علایم بیماری ۴ سال بعد از آن زمانی که من مشکوک شده بودم، آشکار شد. پذیرش این واقعیت که مادری توانمند و باهوش و قدرتمندت را از دست میدهی، خیلی سخت است. برای اینکه بتوانم با این واقعیت سر کنم، از آن زمان شروع به تحقیق دربارهی بیماری آلزایمر کردم تا شاید بتوانیم قبل از شروع فراموشی بیماری را تشخیص بدهیم.
و دستاوردش؟
ابتدا سعی کردم بفهمم که من چه در مادرم دیدهام که مشکوک شدم. بعد با یادآوری و جمعآوری آن خاطرات و مشاهدات، یکسری آزمایش طراحی کردم. رسماً از سال ۲۰۰۸ شروع کردم. نتایج خیلی امیدوار کننده بود. کارهای اول را در افراد با سنین مختلف انجام دادم. در واقع دانستم که قبل از فراموشی، حس جهتیابی (Direction یا Orientation) مختل میشود.
چطور؟
ببینید؛ تا زمانی که شما نشانههایی واضح (Land mark) دارید، مثلاً میتوانید بگویید در کنار سینمای سبزهمیدان میپیچم. اما اگر این نشانهها مشخص نباشد یا در شهر غریب باشید، تنها چیزی که میتوانید به آن اطمینان کنید، شمال، جنوب و چپ و راست خودتان است. این را Egocentric orientation میگوییم. یعنی شما محورید و هر چیزی نسبت به شما (Self to object) تعریف میشود. همهی ما این ادراک را داریم. مثل این میماند که قطبنمایی در مغز خود داشته باشیم. آدم سالم حتی اگر چشمش را ببندد میتواند جهتهای خواسته شده و مسیر را پیدا کند. من معتقدم در آلزایمر این حس جهتیابی زودتر از بقیه خراب میشود. البته با افزایش سن هم این حس تا حدی خراب میشود اما نه بهشدت آلزایمریها. بههرحال بر این اساس آزمایشات ما طراحی شد. از طرفی طراحی فضایی که هیچ سرنخ و علامت واضحی نداشته باشد، کار آسانی نیست چرا که باید در واقعیت مجازی (Virtual reality) طراحی شود. در کامپیوتر باید این فضا سهبعدی باشد. چون هدف ما این بود که شخص در این فضا حرکت کند و به هدفی تعیین شده برسد، پس باید که در فضای مجازی با دستههای بازیهای کامپیوتری (Joystick) حرکت کنند. اما حرکت با جویستیک در فضای مجازی برای افراد عمدتاً بالای ۳۵ سال سرگیجه ایجاد میکند. پس ویلچری طراحی کردیم که کار جویستیک را انجام دهد و فرد بتواند روی آن بنشیند یا با آن راه برود و بدینوسیله در فضای مجازی حرکت کند. اخیراً بهجای صفحهی کامپیوتر فضای مجازی را روی عینک مجازی (Oculus rift) طراحی کردهایم که باعث میشود شخص کاملاً در فضای مجازی قرار بگیرد. در پروژهی بعدی هم قرار است یک حسگر روی دست بیمار بگذاریم که طرف حتی بدن یا دست خود را هم در فضای مجازی ببیند.
یعنی با قرار دادن بیمار در این فضا میتوان فهمید این حس بیمار مختل شده یا نه و در واقع آلزایمر شروع شده یا نه. در حال حاضر این تستها به نام شما ثبت شده یا در مرحلهی تحقیقاتی است؟ اسم این تستها چیست؟
کاربرد فضای مجازی طراحی شده در حوزهی علوم عصبی بسیار زیاد است و بهعقیدهی من تجربه در فضای مجازی انقلابی در دانستههای ما از کارکرد مغز ایجاد خواهد کرد. اما هدف من از آزمایش در فضای مجازی تشخیص بیماری آلزایمر در آستانهی بیماری است. مقالات ما از نتایج اولیه در حال چاپ است. اگر کسی به جزییات بیشتر علاقهمند هست من میتوانم با ایمیل آنچه را تا کنون چاپ کردهایم بفرستم.
و جدیدترین کار شما هم گویا تحقیق روی درمان آلزایمر در مراحل اولیه است. در اینباره حرف میزنید؟
از ماه مارچ سال ۲۰۱۳، در واقع دو ماه بعد از فوت مادرم، آزمایشگاه TMS (Transcranial Magnetic Stimulation) ما راه افتاد. نتایج اولیه حاکی از این است که این روش اگر در مراحل اولیهی بیماری اعمال شود، پاسخ خوبی (بسیار بهتر از دارو) میدهد.
از روند این تحقیق بفرمایید.
من داوطلب کم داشتم. روزنامههای شهر وینیپگ بهکرات با من مصاحبه کرده بودند و هر بار که من مصاحبه میکردم چند نفری تماس میگرفتند. در ابتدا من فقط یک مریض داشتم و با همان شروع کردم. مریض ۸۲ ساله بود و بچههایش را بهخاطر نداشت و بیماریاش بسیار پیشرفته بود. او فقط تاریخ تولدش را میدانست ولی خود را ۲۰ و چند ساله میپنداشت. من هر روز از او میپرسیدم که آیا بچهای دارد (آنها ۴ فرزند و ۴ نوه داشتند) و جواب میداد: «هنوز نه، شاید بعداً بچهدار شوم!» یک روز وسط کار شاکی شد و از همسرش پرسید که چرا این پالسها را به من میزنید. همسرش گفت برای اینکه تو فرزندانت را بهیاد بیاوری. او گفت ولی من که آنها را میشناسم. بعد بلافاصله نوه و پسرش را نام برد. این اتفاق در روز هفتم درمان افتاد. متاسفانه چون بیماری ایشان در مراحل خیلی پیشرفته بود، اثر TMS موقتی بود؛ حدود مثلاً یک هفته. من در مصاحبهای این داستان را تعریف کردم و گفتم که آزمایشی دارم که میتواند آلزایمر را قبل از پیشرفت تشخیص بدهد. شاید چون در این مصاحبه صحبت از امید بهبود شده بود، از فردای چاپ آن مقاله ظرف یک ماه ۴۰۰ داوطلب پیدا کردم و کلی داده بهدست آوردم و از بین آنها ۳۰ نفر بهنظر میرسید در مراحل اولیهی زوال عقل باشند. از بین آن ۳۰ نفر، ۱۲ نفر به اعتقاد ما و پزشکانشان آلزایمر داشتند و برای درمان با TMS انتخاب شدند.
در واقع انتخاب بیماران برای انجام TMS بر اساس همان تست یا بازی طراحی شدهی خودتان بود؟
آن تست فضای مجازی من در واقع افراد مشکوک به آلزایمر را تشخیص میدهد اما برای اینکه مطمئن شویم که شخص آلزایمر دارد یا فقط مثلاً فراموشی و زوال خفیف ادراک دارد، آزمایشات دیگری هم طراحی کردهام که با استفاده از آنها و همینطور مشورت با دکتر معالج، بیمار برای تحقیق اثر درمانی TMS برگزیده میشود.
این تحقیق بهغیر از گروه شما در کانادا در جای دیگری هم انجام شده است؟
در دنیا سه گروه دیگر روی TMS در درمان آلزایمر کار میکند: در ایتالیا، اسرائیل و مصر. هر سه گروه TMS را ۴ هفته انجام دادند. گروهی ۴ هفته بعد و گروههای دیگر ۲ و ۵ هفته بعد بیمار را پیگیری کردند. البته هیچ گروهی پیگیری را تا یک سال ادامه نداده است. نتایج بسیار تشویق کننده است و قابل توجه.
برنامهای برای انجام این کارها در ایران ندارید؟
بسیار خوشحال میشوم که تحقیق TMS را در ایران انجام دهیم چون این تحقیق در مرحلهی جنینیاش است. هر چه گروههای مختلف در دنیا بیشتر باشد و تعداد بیمار را بیشتر کنیم، به علم کمک کردهایم.
خب پس همینجا از فرصت استفاده میکنیم و از همکاران علاقهمند دعوت میکنیم چنانچه تمایل به انجام این کار دارند با ما، البته برای اطلاعرسانی به شما، تماس بگیرند. آیا در این تحقیق همکار ایرانی دارید؟
در تحقیق آلزایمر با این روشهای گفته شده در بالا کسی غیر از من ایرانی نیست اما دانشجوی ایرانی زیاد داریم. یک نورولوژیست ایرانی داریم که من در زمینهی ضربهی مغزی با ایشان کار میکنم و یک روانپزشک ایرانی هست که بیماران آلزایمر را هم ویزیت میکند ولی بیشتر روی OCD و افسردگی کار میکند.
شنیدم که کرسی تحقیقاتی هم دریافت کردهاید. در اینباره توضیح میفرمایید؟
من در سال ۲۰۰۹ کرسی تحقیقاتی یا CRC (Canada Research Chair) دریافت کردم. کسانی که این رتبه را میگیرند، کار آموزشیشان تا ۵۰ درصد کم میشود تا بیشتر بتوانند تحقیق کنند و بودجهی کار را هم دولت میدهد. دوره و جایگاه آن ۵ ساله است و دوباره باید احیا شود که برای دورهی دوم هم به من تعلق گرفت. برای CRC باید پروپوزال نوشت تا آن جایگاه را بهدست آورد. راستش در سال ۲۰۰۹ ریسک کردم چون تا قبل از آن من در کارهای پردازش صداهای تنفسی شناخته شده بودم و در آن زمینه کلی مقاله داشتم؛ با اینحال پروپوزال را روی نقطهی قوتم ننوشتم و ریسک کردم پروپوزال را در حوزهی تحقیقی تشخیص و درمان آلزایمر نوشتم که خوشبختانه موفق هم شدم.
چرا؟
چون فکر کردم در آن حوزه شناخته شده هستم و برای پژوهش نیاز به پول ندارم.
با تشکر از اینکه با ما گفتوگو کردهاید و قدردانی از اینکه زندگیتان را صرف پژوهش برای درمان بیماران کردهاید، امیدواریم حوزهی فعالیتتان به ایران و گیلان هم برسد.
آرزویم این است که روزی در شهرم رشت مدرسهای برای بیماران آلزایمری تاسیس کنم تا بتوانم کارها و تحقیقاتی را که انجام دادهام برای درمان مردم شهرم بهکار بگیرم. اخیراً در وینیپگ یک نمونهی کوچک این ایده را برای افراد بالای ۶۵ سال مبتلا به مشکلات حافظه اجرا کردیم که بسیار استقبال شد. اسم برنامه را هم گذاشتیم «برنامهی تقویت حافظهی سرور»! سرور البته نام مادرم بود. امیدوارم از مارچ ۲۰۱۵ بتوانم این برنامه را برای بیماران مبتلا به آلزایمر در مراحل اولیه برگزار کنم. برای آن نیاز به حمایت مالی برای استخدام نیرو دارم که در حال حاضر برایش تلاش میکنم و امیدوارم به نتیجه برسد.
از گفتههای امروز و سخنرانیتان در دانشکدهی فنی مشخص است که مادرتان تاثیر زیادی در شخصیت شما داشته است؛ چیزی فراتر از یک عشق سادهی مادر و فرزندی. با توجه به اینکه یادم هست در سخنرانیتان گفته بودید ایشان یک زن خانهدار بودند، فکر میکنید چه ویژگیهایی در ایشان وجود داشت که تا این حد مهم و موثر بودهاند؟
مادرم نهتنها بسیار باهوش بود، بلکه بسیار زن مدیری هم بود. مادرم خانهدار شد، چون مادرش او را در سن ۱۵ سالگی از مدرسه درآورد و شوهرش داد! اما او وقتی که من ۱۰ ساله بودم دوباره درس را شروع کرد و وارد دانشگاه هم شد و با معدل بالا لیسانس گرفت. من از این نظر مادرم را همیشه تحسین میکردم. درس خواندن مادرم علیرغم مشکلات بچهداری با ۴ فرزند و خانهداری، بیشک در ذهن من اثر مثبت زیادی گذاشته است. این بود که من هم وقتی بچه داشتم و دانشجو بودم، بی هیچ شکی میبایست که ادامه میدادم. نکتهی دیگر اینکه من به لحاظ شخصیتی خیلی شبیه مادر و پدرم هستم و البته ۵۰ سالی طول کشید تا این نکته را بفهمم! من سختکوشی، پشتکار، وقتشناسی و قدرت مدیریتم را از آنها دارم. مدیریت را بهویژه از مادرم یاد گرفتهام. در یک کلام من خودم را و هر موفقیتی را هم که داشتهام، مدیون مادرم و همینطور پدرم میدانم.
با نگاه به سایت دانشگاه منیتوبا و اسامی دانشجویان میشود فهمید بیشتر تمایل به جذب و پرورش دانشجویان غیرکانادایی بهویژه ایرانی دارید؛ همینطور است؟
راستش من تمایل خاصی به هیچ ملیتی ندارم. واقعیتش را بخواهید، ترجیحم در درجهی اول این است که به دانشجوهای خوب دانشگاه خودمان پذیرش بدهم. دانشجوهای ایرانی در کل ریاضیشان خوب است و خب بعضیهاشان هم دانشجوهای بسیار خوشفکر و خلاقی هستند، ولی مشکل عمدهشان این است که معمولاً در نوشتن مقالهی علمی و زبان نوشتاری ضغیفاند. بههر جهت همانطور که میبینید، حدود ۴۰ درصد دانشجوهایم ایرانیاند ولی در پذیرش دادن من به ملیت واقعاً توجهی ندارم. برایم سطح دانشگاهی که طرف درس خوانده، حالا در هر کشوری که باشد، و همینطور معدل و نشانههای قابلیت تحقیق دانشجو مهم است. برای پذیرش دادن هم حتماً با دانشجو، یا حضوری یا با ویدئوچت، مصاحبه میکنم.
در سفرهایتان به ایران وضعیت آموزشی و پژوهشی دانشگاههای ما را چطور دیدهاید؟
من فقط در زمینهی مهندسی برق و مهندسی پزشکی میتوانم اظهار نظر کنم. ایران در سطح لیسانس وضعیت بسیار خوبی دارد. در سطوح بالاتر هم خوب است تا جایی که تحقیق نیازمند امکانات آزمایشگاهی و تحقیق روی انسان نباشد. مثلاً در زمینهی مخابرات که بیشتر ریاضی است و بدون وسیله هم میشود تحقیق کرد، ایران پژوهشگران بسیار قوی و شناخته شدهای در سطح بینالمللی مثل دکتر گلستانی دارد. اما نمیدانم چرا علیرغم پسزمینهی قوی در الکترونیک و امکان ساخت دستگاههای سادهی پزشکی، دپارتمانهای مهندسی پزشکی تقریباً هیچ دادهی بیولوژیکیای را خودشان نمیگیرند و تحقیقی را هدایت نمیکنند.
و بهعنوان آخرین پرسش، شنیدهام در کانادا جزو زنان نمونه هم انتخاب شدهاید. در اینباره میفرمایید؟
امسال در ایالت منیتوبا بهعنوان زن برجسته در زمینهی علمی انتخاب شدهام و دانشگاه برای عنوان ۱۰ زن موفق در گروه ”Trend stabilizer in science” در کل کانادا کاندیدایم کرده است که دو سه ماه دیگر نتایجش معلوم میشود. ولی لازم میدانم یک نکته از آنچه را که به هنگام گرفتن نشان گفتم اینجا هم تکرار کنم. من این جمله را همیشه به هر دانشجوی جدید گروهم نیز میگویم: «تحقیقات ما میتواند برایمان پول فراوان بیاورد، ولی هدف ما پول نیست. تحقیقات ما میتواند برایمان شهرت بهبار آورد، ولی ما برای شهرت هم تحقیق نمیکنیم. ما برای این تحقیق میکنیم که جامعهی انسانی به نتیجهی تحقیقات ما نیاز دارد.»
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل