پزشکان گیل

ماهنامه جامعه پزشکی گیلان

به یاد پدر

بدست • 20 جولای 2015 • دسته: تیتر اول٬ یادبود


به احترام دکتر محمدرضا کاظم موسوی (۱۳۹۴-۱۳۰۴)

دکتر زهرا کاظم موسوی

دکتر محمدرضا کاظم موسوی، داروساز پیش‌کسوت، استاد دانشگاه و مولف کتاب‌های فارماکولوژی شامگاه پنج‌شنبه ۲۵ تیر ۹۴ درگذشت. او از نسل آن استادانی بود که تا واپسین دم عمر دانش‌آموز ماند و البته آموزگاری مهربان و جدی برای جامعه، شاگردان و همکارانش؛ آموزگاری که نه فقط گفته‌ها که منش و رفتارش هم درس بود…
به‌مناسبت درگذشت این استاد ارجمند، هم یادداشتی داریم از دخترش زهرا و هم درنگی کوتاه بر زندگی پربارش با نگاهی به شماره‌ی ۴۶ «پزشکان گیل»:

1

پدر و مادر به‌مانند دیوار پشت سر فرزند می‌مانند؛ فارغ از آن‌که فرزند چند ساله یا چقدر موفق است. با فروریختن آن دیوار انسان احساس بی‌پناهی می‌کند. این احساس در کسی که از وطن مهاجرت کرده ابعادی بسیار گسترده‌تر نیز پیدا می‌کند؛ که وطن از ارتباطات نمادها با آدم‌ها در ذهن شکل می‌بندد. نمادها در طول زمان تغییر می‌کنند و برای فرد مهاجر این آدم‌ها هستند که هنوز می‌توانند مفهوم وطن را در ذهن او تداوم بخشند. من اینک با رفتن پدر و مادر احساس می‌کنم خانه‌ام، خانه‌ی کودکی‌هایم، از روی نقشه‌ی جهان پاک شده است…

پدرم مردی بود با خصایلی فراتر از زمان و موقعیت وقت خویش. چندین ستاره در او می‌درخشید:
یکی عشق که همیشه عاشق مادرمان بود و داستان عاشقی‌اش زبانزد عام و خاص.
دیگری اعتقاد به تحصیل و یادگیری در هر شرایطی و هر سنی. بسیار فروتن بود و همیشه آماده‌ی یادگیری مطلبی تازه. در آخرین دیدارم با او (دو ماه پیش از مرگش) شبی در کنارش مشغول کارهایم روی کامپیوتر بودم. پرسید: «چه می‌کنی؟» گفتم: «روی سخنرانی‌ای که در پیش دارم، کار می‌کنم.» به‌‌آرامی گفت: «من هنوز هم می‌توانم یاد بگیرم.» و من سخت شرمنده شدم، چون در این دو سال اخیر به‌دلیل سکته‌های ناقص دچار دمانس عروقی بود، حافظه‌اش بسیار ضعیف و تکلمش نیز بسیار مشکل شده بود و بسیاری از مواقع نمی‌توانست آن‌چه را که می‌خواست، ورای جملات ساده‌ی روزمره، با کلمات درست ادا کند. اشک‌هایم را به‌سختی کنترل کردم و برایش سخنرانی‌ام را با اسلایدها گفتم. مطلب در باره این بود که چگونه از آلزایمر جلوگیری کنیم. پدر با دقت گوش داد و حتی توانست یکی دو سوال علمی با جملاتی درست بپرسد و مرا بیشتر شرمنده کند؛ شرمنده از این‌که چرا فکر کرده‌ام پدرم دیگر نمی‌تواند یاد بگیرد. در روزهای بعد هر روز برایش یک مقاله‌ی علمی می‌خواندم و او با لذت گوش می‌داد. ساعات خوبی داشتیم.
پدر عمیقاً به همه‌ی مردم احترام می‌گذاشت و در ادب نمونه بود. من هرگز صدای بلند پدرم را نشنیدم. هرگز هیچ‌کس کوچک‌ترین کلام بدی از او نشنیده است.
پدر بسیار وقت‌شناس بود. اصلاً از روی کارهاش می‌شد ساعت را تنظیم کرد. بارها شده بود که از او می‌پرسیدم: «پدر ناهار می‌خورید؟ گرسنه‌تان هست؟» و او اول به ساعتش نگاه می‌کرد و می‌گفت ۵ دقیقه دیگر گرسنه خواهد شد! چون ساعت ۵ دقیقه به یک بود و او همیشه سر ساعت یک ناهار می‌خورد!
پدر بسیار هم تمیز، خوش‌پوش و منظم بود. سر کلاس‌های درس همیشه نکاتی از ادیبان را چاشنی درس می‌کرد تا درس برای دانشجویان دلنشین شود. این را از نامه‌های شاگردانش به او دریافته بودم.
این خصایل تا دقیقه آخر عمرش هم در وجودش موج می‌زد. این خصوصیات در یک فرد وقتی جالب‌تر می‌شود که بدانیم پدر به گفته‌ی خودش، شخصیتش را خودش از روی کتاب‌هایی که می‌خواند شکل داد! برای روشن‌تر شدن موضوع، نیاز است کمی از کودکی‌اش بگویم.

او در خانواده‌ای روحانی از پدری مجتهد در تبریز متولد شد. چهل روزه بود که مادربزرگش (که او نیز خود فرزند مجتهدی بود) او و مادرش را پیش خود برد. پدر و مادر پدر من در نتیجه طلاق گرفتند که خود اتفاقی غیرمعمول در آن زمان بود. مادر پس از چند سالی با روحانی دیگری ازدواج کرد و پدر من نزد مادربزرگش در تبریز بزرگ شد. پدرش را ندید تا سن ۲۳ سالگی. علی‌رغم زیستن و بزرگ شدن در خانواده‌ای جد اندر جد روحانی، پدرم مذهبی نبود. او به‌شدت به اخلاق و دیسیپلینی خودساخته معتقد بود که البته درویش‌مسلکی، بی‌اعتنایی به مال دنیا و آزادگی‌اش احتمالاً تاثیر گرفته از مذهب صوفی‌مسلکانه‌ی دایی‌ها و مادربزرگش بود.
در ۲۲ سالگی در یک دیدار خانوادگی عاشق و شیفته‌ی دختردایی‌اش شد. بارها و بارها داستان عاشق شدنش را که حاصل حافظ‌خوانی در یک شب احیا در ماه رمضان با دختردایی‌اش بود، با شور و شعف برای‌مان تعریف می‌کرد! می‌گفت پس از آن شب این بیت حافظ را زمزمه می‌کرد که:
سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
آن‌چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد!
این شد که با آن دختردایی (سیده مریم ملقب به سرور کاظم‌ موسوی) ازدواج کرد و به رشت آمد. چهار فرزند پیدا کرد. با مدرک دکترای داروسازی در اداره‌ی بهداری استخدام و مشغول به‌کار شد. به‌گفته‌ی خودش با کمک مرحوم دکتر شعار داروخانه‌ی زهره را در رشت تاسیس کرد که نام نیکش همچنان باقی‌ست.
من پدر را هرگز بی‌کار ندیدم. هرگز نشنیدم از چیزی یا کسی شکایت کند. صبور بود و مثل یک چشمه‌ی زلال و جاری. به‌مثابه آب به ملایمت و صبوری سنگ را نیز صیقل می‌داد. بچه که بودم، هر وقت می‌گفتم حوصله‌ام سر رفته، پدر می‌خندید و می‌پرسید: «حوصله‌ات کجا رفته؟ با چی رفته؟ با اتوبوس یا با ماشین؟!» به‌مرور عادت کردم که نباید حوصله‌ام سر رود!
از شیرین‌ترین خاطرات کودکی‌ام یکی این است که صبح‌های جمعه پدرم مرا که کودکی دبستانی بودم، می‌برد کتابفروشی نصرت؛ کتابی را که انتخاب می‌کردم برایم می‌خرید. بعد به کافه نوشین می‌رفتیم. او یک فنجان قهوه می‌خورد و من شیر کاکائو و یک شیرینی! من کتاب را دو روزه تمام می‌کردم و بی‌صبرانه انتظار جمعه‌ی بعد را می‌کشیدم. چند سال بعد می‌توانستم کتاب‌های کتابخانه‌ی او را نیز بخوانم. یک قفسه هم بود که همیشه درش قفل بود. من کلی نقشه کشیدم تا توانستم بفهمم که پدر کلیدش را کجا قایم می‌کند. بعد در اوقاتی که پدر و مادر خواب بودند و خواهر و برادرها نیز به من توجهی نداشتند (که البته این اوقات چندان دست نمی‌داد) یواشکی به اتاق پدرم بروم و آن قفسه‌ی ممنوعه را باز کنم و کتاب‌های آن را بخوانم! واقعاً چیز خاصی برای پنهان کردن از من نداشتند. اکثراً داستان‌های عشقی شجاع‌الدین شفا بود و همین‌طور کتاب لولیتا. شاید آن‌ها را مناسب سن بچه‌ها نمی‌دانست. به‌هرحال من که می‌خواندم‌شان و از این‌که کارم پنهانی بود بیشتر هم لذت می‌بردم! بعدها که بزرگ شدم این داستان را به او اعتراف کردم و او فقط خندید و گفت: «چه بلا بودی!»
یکی از جملات تاثیرگذار پدرم در زندگی من زمانی بود که برای تحصیل دوره‌ی دکتری از شهر کلگری داشتم به ویینیپگ در کانادا نقل مکان می‌کردم. در سفر اولم به وینیپگ که برای بررسی اوضاع آن‌جا رفته بودم، شرایط به‌نظرم بسیار سخت رسید. شهری سرد به‌دور از دوستان در کلگری، دست تنها با دو بچه‌ی دبستانی، و بی‌پول! به پدر زنگ زدم و پرسیدم چه فکر می‌کند اگر از دکتری صرف‌نظر کنم و برگردم ایران که شرایط سخت است (جزییات سختی‌های کار را ولی نگفتم). پدرم فقط گفت: «آدم نباید راهی را که شروع کرده است، فقط به‌خاطر سختی راه از وسط برگردد.» همین شد که طاقت آوردم و ماندم و به آن‌جایی رسیدم که اکنون هستم. سخت‌کوشی‌ام را از او دارم.

قصد ندارم از پدرم بت بسازم. هیچ آدمی هرگز ایده‌آل نیست. پدر من هم ایده‌آل نبود ولی در زمره‌ی آدم‌هایی کمیاب بود. برخی از صفات نیکش معایبش هم شاید به‌حساب می‌آمد. مثلاً اعتماد بیش از حد او به نیکی و درستکاری همه‌ی آدم‌ها چندین بار برای او و خانواده‌اش ضررهای مالی و روحی به‌بار آورده بود. یا این‌که هوای دخترهایش را بیش از پسرهایش، چه به‌لحاظ عاطفی یا مالی، داشت و شاید به این طریق می‌خواست دخترانش در یک جامعه‌ی مردسالار به‌تساوی رشد کنند. ولی مادرمان هرگز فرقی نمی‌گذاشت و کلاً ما از مادرمان بیشتر حساب می‌بردیم. این مادر بود که مقام پدر را والا نگاه می‌داشت و نیز برعکس. هرگز هیچ‌کدام روی حرف دیگری حرفی نمی‌زدند.
در سال‌های بیماری آلزایمر مادر اما اگر هر انتقادی به پدرم به‌عنوان شوهر مادرم داشتم (که هیچ آدمی به‌هرحال ایده‌آل نیست و معایبی هم دارد) در سایه‌ی صبر و عشق و بردباری تحسین‌برانگیزش پاک شد. سال‌های سختی بود برای همه‌ی ما و بیشتر از همه برای پدر. اما او صبور بود و مادرم را با همه‌ی شرایط بیماری‌اش می‌پرستید. او هرگز مرگ مادرمان را باور نکرد. وقتی مادر از پیش ما رفت، پدر نیز به‌دلیل ذات‌الریه در بیمارستان بود. با خواهر و برادرها تصمیم گرفتیم همگی همزمان به او حقیقت را بگوییم. سخت بود چون از دیدن همه‌ی ما با هم بسیار خوشحال شده بود. وقتی حقیقت را گفتیم، سه شبانه‌روز گریه کرد. از روز چهارم رفتن مادر را انکار کرد. فراموشی‌اش بدتر شد. دایم او را صدا می‌کرد و ما نمی‌دانستیم چه بگوییم. یکی دو بار خواهرم سعی کرد باز به زبان دیگری حقیقت را به او بگوید مثل این‌که: مادر همچنان پیش شما هست، روحش این‌جاست و شما را می‌بیند و حس می‌کند و… پدر گفت: «چرا پرت و پلا می‌گویی! برو سرورم را از بیمارستان بیاور.» پس از آن مرتب از ما می‌پرسید که حال مادر چطور است و باید به او سر بزنیم و… دیگر تکرار حقیقت فایده نداشت. پس ما هم سکوت کردیم. ولی به‌گمانم می‌دانست و نمی‌خواست باور کند. هر شب در خواب با مادرمان به صدای بلند حرف‌های عاشقانه می‌زد. در دیدار آخرم با او، دو ماه پیش، دو بار مرا با مادرم اشتباه گرفت و با خوشحالی گفت: «سرور، چه خوب کردی آمدی! کجا بودی این‌همه وقت؟» من هیچ نگفتم. فقط وقتی با چشمانی اشکبار نزدیک‌تر شدم. متوجه اشتباهش شد، چهره‌اش بسیار غمگین شد و سکوت کرد.

پدر اینک از دیار ما رخت بربسته و به مادر پیوسته است.
آسمان
گو همه ابر
ابرها
گو همه باران، باران
چه توانند کنند
با حریقی که برافروخته از سینه‌ی من…۱
اما هرچه باشد، من فرزند پدر و مادرم هستم و از آن‌ها به یادگار گوهر‌های بسیار دارم؛ از جمله مثبت بودن و امید به زندگی داشتن.
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گل‌های یاد کس را پرپر نمی‌کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی‌کنم…۲
مادام که گلبرگ‌های یادشان را می‌بوییم، زندگی‌شان ادامه دارد.

۱٫ شعر از م. آزرم
۲٫ شعر از سیاوش کسرایی

دکتر محمدرضا کاظم موسوی اردیبهشت ۱۳۰۴ خورشیدی در یک خانواده‌ی مذهبی در تبریز متولد شد. دوره‌های دبستان و دبیرستان را در شهرهای قم، رشت، تبریز و تهران گذراند و در سال ۱۳۳۲ موفق به دریافت دانشنامه‌ی دکترای داروسازی از دانشکده‌ی داروسازی دانشگاه تهران شد.
پس از پایان خدمت سربازی در بهداری ارتش رشت، در بیمارستان پورسینا به‌عنوان مدیر امور دارویی بخش‌های بیمارستان مشغول به‌کار شد و در واقع نخستین دکتر داروسازی بود که به استخدام بیمارستان پورسینا درآمد. در سال‌های بعد در درمانگاه‌های مرکزی بهداری استان و درمانگاه‌های دیگر نیز به خدمت اشتغال یافت؛ چندی مدیر انبارهای دارویی استان بود، سپس به‌عنوان مسوول و رییس امور دارویی استان در اداره‌ی مرکزی بهداری گیلان به انجام وظیفه پرداخت و در سال ۱۳۵۶ بازنشسته شد.
دکتر موسوی در سال تحصیلی ۴۳-۱۳۴۲ پس از تاسیس آموزشگاه عالی پرستاری در رشت، در رشته‌های فارماکولوژی، شیمی حیاتی (بیوشیمی) و میکروب‌شناسی به‌ تدریس دانشجویان مشغول شد، پس از تاسیس مدرسه‌ی عالی مامایی و بهداشت به‌عنوان مدرس اول این رشته‌ها انتخاب شد و پس از ایجاد دانشکده‌ی پرستاری و مامایی، کماکان تدریس فارماکولوژی به‌عهده‌ی ایشان بود.
از سال ۱۳۶۳ با تاسیس دانشکده‌ی پزشکی و تا زمانی که گروه فارماکولوژی دانشکده تشکیل شد، به‌تنهایی عهده‌دار تدریس فارماکولوژی به دانشجویان پزشکی بود و با تشکیل این گروه نیز تا پایان سال ۷۱ همچنان با همکاری سایر فارماکولوگ‌ها به تدریس ادامه داد تا این‌که به‌علت کسالت ناچار شد تدریس را رها کند اما همچنان در سمینارها، کنفرانس‌ها و بازآموزی‌ها- چه به‌عنوان سخنران یا شنونده و آموزنده- شرکت می‌کرد و بارها گفته بود: «من هیچ‌ کسی را بیش از دانشجو، هیچ جایی را بیش از کلاس و هیچ کاری را بیش از تدریس دوست نداشته‌ام.»
دارای همسری با تحصیلات لیسانس مدیریت و دو فرزند پسر و دو دختر است که هر چهار تن در دانشگاه‌های ایران و خارج از کشور تحصیلات خود را به پایان رسانده و درجه‌‌های PHD، دکترا و فوق دکترا در رشته‌های الکترونیک، مهندسی بیومدیکال، ارتباطات و کامپیوتر به‌دست آورده‌اند. از جمله یکی از دختران ایشان، زهرا، هم‌اکنون استاد تمام مهندسی بیومدیکال در دانشگاه مانیتوبا در کاناداست.
از اوایل دهه‌ی ۴۰ به نگارش و ترجمه‌ی مقالاتی در زمینه‌های پزشکی، روانپزشکی، علوم اجتماعی و جامعه‌شناسی و ترجمه‌هایی از نویسنده‌های بزرگ فرانسوی و اروپایی در روزنامه‌های محلی و مجله‌ی «طب و دارو»‌ی تهران مشغول شد. در همان زمان به شورای نویسندگان رادیو گیلان دعوت شد و همکاری خود را با این رادیو شروع کرد که ویرایش متون، تهیه و اجرای برنامه‌ی «مرزهای دانش» و تهیه‌ی مقالاتی برای بخش بامدادی رادیو از آن‌جمله بود. برنامه‌های بامدادی دکتر موسوی شامل مطالب پزشکی، روانشناسی، اخلاقی، اجتماعی، مذهبی و داستانی بود که اکثراً ترجمه‌هایی از آخرین مجلات و مقالات فرانسه‌زبان به‌همراه ترکیبی از نوشته‌های شخصی بود.
او در این زمان پلی‌کپی‌ها و مقالات مورد نیاز دانشجویان مرکز پرستاری و مامایی را از آخرین کتب دارویی و پزشکی تهیه می‌کرد و دانشجویان اشتیاق زیادی به کلاس‌هایش داشتند.
در سال ۱۳۵۵ کتاب «داروشناسی و درمان» را برای دانشجویان پزشکی و پرستاری مامایی تالیف کرد. این کتاب از آن پس ۶ بار تجدید چاپ شد که دو بار آن با تجدیدنظر کامل و افزایش مطالب بود و نهایتاً در چاپ آخر به ۱۱۰۰ صفحه رسید که مجموعه‌ای شامل سه کتاب شده بود و مورد استقبال فراوان پزشکان و دانشجویان قرار گرفت.
پس از چاپ ششم این کتاب، چون طرح ژنریک دارویی از طرف وزارت بهداشت پیاده شده بود، کتابی به ‌نام «دارو، درمان، عوارض» را که حاصل ۶ سال کار شبانه‌روزی بود تالیف کرد و در اختیار علاقه‌مندان فارماکولوژی قرار داد. این کتاب در واقع یک کتاب مرجع یا رفرانس بود که مورد استفاده‌ی کلیه‌ی پزشکان، داروسازان و دانشجویان یا فارغ‌التحصیلان گروه پزشکی قرار گرفت. به‌علت استقبال خوانندگان، این کتاب نیز پنج بار تجدید چاپ شد و با تجدیدنظر و افزایش ۳۰۰-۲۰۰ صفحه، آخرین چاپ آن در ۱۰۰۰ صفحه در سال ۱۳۸۴ منتشر شد.
همچنین کتاب دیگری به ‌نام «فارماکولوژی در یک نگاه» با همکاری دکتر محمود بهزاد و دکتر غلامحسین مهدی‌زاده تالیف کرد که توسط انتشارات انجمن داروسازان منتشر شد.
دکتر موسوی کتاب دیگری با نام «رهایافتگان از مرگ» نیز ترجمه و منتشر کرد که یک کتاب غیرپزشکی با داستان‌های مستند است که از زبان فرانسه ترجمه شده است با افزایش جملات کوتاهی از بزرگان اندیشه.
دکتر محمدرضا کاظم ‌موسوی تا حد ترجمه از مجلات و کتاب‌های کلاسیک علمی (پزشکی- دارویی) یا سایر مطالب متنوع ادبی، هنری و داستانی با زبان‌های فرانسه و انگلیسی آشنایی کافی داشت. همچنین با زبان آلمانی اندکی و با زبان‌های ترکی و عربی هم در حد لازم آشنا بود.
وی موسس داروخانه‌ی زهره در خیابان امام ‌خمینی بود ولی از سال ۱۳۵۸ با تعیین مسوول فنی برای آن، تقریباً از کار داروخانه کناره گرفت و خود به تدریس و تالیف و ترجمه و شرکت در سمینارها و کنفرانس‌ها و بازآموزی‌ها مشغول شد.
از سال ۱۳۵۹، با آغاز دوباره‌ی فعالیت جامعه‌ی داروسازان گیلان، از فعالان این جامعه و سپس انجمن داروسازان گیلان و از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۸۰ چند دوره رییس این تشکل‌ها بود و به‌ویژه در راه‌اندازی و تداوم سمینارهای علمی ماهانه‌ی داروسازان نقشی محوری داشت.
در سال ۱۳۸۶ از سوی سازمان نظام پزشکی کشور به‌عنوان داروساز نمونه شناخته شد و در جشن «روز پزشک» نظام پزشکی رشت مورد تقدیر قرار گرفت.
از نظر رفتار و کردار و اخلاق سخت پای‌بند اصول انسانی بود و خود را پایبند مکتب علی (ع) و سعدی و سایر بزرگان و اندیشمندان ایران و جهان می‌دانست. به انسانیت و برابری و آزادی انسان‌ها اعم از زن و مرد اعتقاد راسخ داشت و بسیار به آن ارج می‌گذاشت. یادش گرامی و خاطرات خوشش در دل دوستدارانش جاودان باد!

برچسب‌ها: ٬ ٬

دیدگاه خود را بیان کنید.