داستان جمشید، ضحاک و فریدون در شاهنامهی فردوسی/ نبرد نور و تاریکی/ دکتر محمدکاظم پوسفپور- پروفسور ماگالی تودوآ
بدست پزشكان گيل • 29 می 2010 • دسته: داستان٬ ویژه نوروز 89آقا، دوستی با همکاران گرانقدر جامعهی پزشکی جای خود، اما با دیگر اهل فضل هم نشست و برخاست کنید. وقتی بهاتفاق در مجلسی دوستم، دکتر محمدکاظم یوسفپور، استادیار گروه زبان و ادبیات پارسی دانشگاه گیلان، را دیدم و گفتم برای «نوروزنامه»ی امسال میخواهم داستانی چکیده و بهنثر از شاهنامه انتخاب و منتشر کنم، بهقول امروزیها «در سه سوت» کارم را راه انداخت؛ آن هم از کتابی که دستپخت خودش بود: «خردنامهی پارسایان». داستان فراهم آمدن این کتاب هم شنیدنی است. در سال ۱۳۷۶ دکتر یوسفپور در سفری به گرجستان، میهمان پروفسور ماگالی تودوآ، رییس کرسی ایرانشناسی دانشگاه کوتائیسی تفلیس میشود. در خانهی پروفسور به خلاصهای از شاهنامه برمیخورد که او پنج سال پیشتر (۱۹۹۲ م) منتشر کرده است. پیشنهاد میکند این اثر به پارسی برگردانده شود که ایشان بهشرط همکاری دکتر یوسفپور موافقت میکند. از اینجا کار این دوست دانشمند بنده شروع میشود که برای انتشار اثری منقح، چنانکه در مقدمهی کتاب میآورد، بیتبیت شاهنامه را از نو میخواند و با برگردان متن گرجی مقابله میکند و حاصل کار کتابی میشود «همان شاهنامهی فردوسی… اما فشرده و به زبان نثر» که بهگفتهی مولف ایرانی: «حتی اگر برای تعداد اندکی از خوانندگان، دریچهای باشد برای ورود به متن شاهنامه… نگارنده پاداش خود را گرفته است.»
اما برگزیدن تنها یک داستان از داستانهای شاهنامه کاری بس دشوار است. انتخاب مقطعی آغازین از شاهنامه، از پادشاهی جمشید تا برآمدن فریدون و برافتادن ضحاک سلیقهی من است. امیدوارم بپسندید، وگرنه ببخشید.
جمشید (پادشاهی او هفتصد سال بود)
۱- جمشید فرزند طهمورث بود که بهرسم کیان، تاج بر سر نهاد. دیو و پری و پرنده در فرمان او بودند. وی آرامشی در جهان پدید کرد و خود را برخوردار از فرّهی ایزدی، و هم شاه و هم موبد خواند. در آغاز شاهی پیمان کرد که دست بدان را کوتاه کند و روان را بهسوی روشنی رهنمون گردد. پنجاه سال نخست پادشاهی او به ساختن آلات جنگی چون خود، جوشن، زره، خفتان و برگستوان گذشت. در پنجاه سال دیگر، مردم از کتان و ابریشم رشتن و دوختن جامه آموختند. در پنجاه سال سوم، کار او سامان دادن به طبقات چهارگانهی مردم بود. روحانیون، جنگاوران، کشاورزان و صنعتگران از دیگران جدا شدند و هر یک جایگاهی ویژه یافتند. از آن پس جمشید، دیوان را به کار گل گماشت. آنان با خشت زدن، بهرسم مهندسان، دیوارهایی از سنگ و گچ برآوردند و گرمابهها و کاخهای بلند ساختند. جمشید از آن پس به استخراج یاقوت، بیجاده، سیم و زر پرداخت و به یافتن بویهای خوش چون مشک، کافور، عود، عنبر، بان و گلاب همت کرد. وی راه پزشکی و درمان دردمندان را به مردم آموخت. آنگاه کشتی ساخت و به دریاها راه جست. پنجاه سال دیگر در این کار گذشت. سپس تختی کیانی با گوهرهای فراوان ساخت که آن دیوان به پشت برمیداشتند و جمشید بر آن چون خورشید در آسمان میدرخشید. در نخستین روز فروردین یک سال، مردمی انبوه گردش فراهم آمدند و بر سرش گوهر افشاندند و آن روز را «روز نو» خواندند؛ همان «نوروز» باستانی. سیصد سال از پادشاهی او میگذشت و مردم، بیمرگ و رنج میزیستند. دریغ که این روزگار خوش دیری نپایید. جمشید خودبینی کرد و از راه ایزدی روی برتافت. بر لشکریان منت نهاد و خود را نه پادشاه جهان، که پروردگار جهانیان نامید. بدین خودبینی، فرهی ایزدی از او گسسته شد. بیست و سه سال از این ماجرا گذشت. درگاه او از نامجویان و سپاهیان تهی ماند و روزگارش به سیاهی گرایید. وی اگرچه از گفتار و کردار خود بازگشت و اشک خونین بارید، اما پشیمانی او سود نکرد. در همین زمان رویدادی دیگر دست در کار سرنوشت «ایران» داشت:
۲- در «سرزمین تازیان» مردی نیکنام و گرانمایه به نام مرداس حکومت میکرد که پسری به نام ضحاک داشت. نام دیگر این ضحاک «بیوراسپ» بود؛ یعنی دارندهی ده هزار اسب. روزی دیو در ظاهرِ مردی نیکخواه بر او نمودار شد و به گفتار و کردار پرفریب در دل شاهزاده راه یافت. دیو پس از پیمانی که از وی گرفت او را به کشتن مرداس و دستیابی به تخت شاهی برانگیخت. ضحاک سرانجام با دیو همداستان شد. مرداس مردی خداپرست بود و هر شب تنها به باغ میرفت، سر و تن میشست و نماز میگزارد. دیو بر سر راه او چاهی عمیق کند و رویش را به خاشاک پوشاند. مرداس در آن چاه افتاد و هلاک شد و ضحاک به پادشاهی تازیان رسید.
۲-۱- بار دیگر دیو در ظاهر آشپزی جوان به خدمت او درآمد. تا آن زمان خوراک مردم از گیاهان بود. دیو، نخست از زردهی تخممرغ و سپس گوشت کبک، تذور، گوسفند و گاو، برای او خوردنیهای خوشمزه ساخت تا بر بیرحمی و دلیری او بیافزاید. بدین حیله چنان در دل ضحاک جای گرفت که به دستوری او بر دو کتفش بوسه زد. دیو، در زمان ناپدید شد و از هر بوسهگاه او ماری سر برآورد. ماران را از بن بریدند، اما پس از لختی هر دو چون شاخ درخت دوباره روییدند. کوشش پزشکان در درمان ضحاک بیاثر بود. دیو از خود پزشکی ساخت و گفت: «چارهی کار در این است که هر روز از مغز مردمان به ماران بخورانند. باشد که این دو اژدها بدین خوراک جان سپرند». دیو، دست در خون آدمیان داشت.
۲-۲- از سوی دیگر در ایران جنب و جوشی پدید آمد و سرداران شهرها بر جمشید شوریدند. چون آوازهی هول و اقتدار ضحاک به ایران رسید، سواران به او روی کردند و اژدهامرد را به ایران خواندند. جمشید از بیم جان گریخت و خود را پنهان کرد. پس از صد سال، ضحاک، شاه ناپاکدین ایران را در «دریای چین» یافت و او را با اره به دو نیم کرد. سرانجام، جمشید راز ناپایداری جهان را دریافت؛ دریغا چه سخت و دریغا چه دیر!
ضحاک (پادشاهی او هزار سال بود)
۱- ضحاک چون بر تخت شاهی ایران نشست، خواهران جمشید، ارنواز و شهرناز، را به زنی گرفت. هر روز مغز دو مرد جوان خوراک ماران اژدهامرد بود. دو مرد گرانمایهی ایرانینژاد به نام ارمایل و گرمایل، برای نجات قربانیان، به نام آشپز، به دربار ضحاک ره یافتند. اینان هر روز یک تن از قربانیان را از هلاک میرهانیدند و بهجای مغز سر او، مغز گوسفندی را به ماران میخوراندند. نجاتیافتگان را پنهان میکردند و سپس گروه گروه با شماری بز و میش به صحرا گسیل میداشتند. مردم کرد از نسل این نجات یافتگاناند.
۱-۱- چهل سال از روزگار ضحاک مانده بود که اژدهامرد سه جوان جنگی را به خواب دید؛ دو مهتر و یک کهتر. آنکه خردتر بود، با گرزِ گاوچهر بر سر ضحاک کوفت و او را کشان به «دماوند کوه» برد و در آنجا به بند کشید. اژدهامرد ترسان از خواب پرید. موبدان کشور را به گزارش خواب خویش فراخواند. موبدان را دهشتی فروگرفت که اگر خواب را بهدرستی گزارش میکردند بیم جان بود و اگر بهدروغ میگفتند نیز همان. سه روز در این کار رایزنی کردند. روز چهارم خردمندترین موبدان گفت: «پایان کار همهی آفریدگان مرگ است. پادشاهی تو نیز چون پادشاهی پیشینیان، جاودان نیست. گزارش این خواب چنین است که پس از تو جوانی به نام فریدون که هنوز از مادر نزاده است، بر تخت خواهد نشست؛ تو را سرنگون خواهد ساخت و به بند خواهد کشید.» ضحاک از سبب دشمنی فریدون با خود پرسید. موبد پاسخ داد که: «تو پدر او را خواهی کشت و نیز گاوِ برمایه را که دایهی اوست، تباه خواهی ساخت. فریدون با گرزِ گاوسر به کین تو خواهد شتافت.» اژدهامرد با شنیدن سخن خوابگزار، آرام و قرار از کف داد و آشکار و نهان از فریدون نشان میطلبید.
۲- روزگاری گذشت و فریدون که از فرّ جمشید نشانی داشت زاده شد. در همان هنگام نیز گاو برمایه، که چون طاووس نر زیبا بود بهدنیا آمد. آبتین، پدر فریدون، که از چنگ اژدهامرد گریزان بود، در دام افتاد و بهدست دژخیمان شاه هلاک شد تا مغز سرش خوراک ماران شود. فرانک، مادر فریدون، بههمراه فرزند گریخت و به همان مرغزاری رخت کشید که گاو برمایه در آن میچرید. زاریکنان فرزند را به نگهبان مرغزار سپرد و آن نیکمرد فریدون را سه سال به شیرِ گاو برمایه پرورد. اژدهامرد پیوسته در جستجوی فریدون و گاو برمایه بود. فرانک از بیم ضحاک، فرزند را از نگهبان مرغزار گرفت و به کوهستانی در «هندوستان» برد و به عابدی سپرد. مرد دینی با شنیدن پیشگویی موبدان از زبان فرانک، فریدون را بهگرمی پذیرفت و در کنار خود پرورد. اژدها مرد از کار گاو برمایه آگاه شد و جانور را کشت، اما چون نشانی از فریدون نیافت، خانهی نگهبان نیکنهاد آن مرغزار را ویران کرد. فریدون شانزده ساله بودکه از «البرز کوه» به دشت فرود آمد و بهراهنمایی مادر دانست که ایرانی و فرزند آبتین است. آبتین نیز از نسل کیان بود و نژادش به طهمورث میرسید. با شنیدن داستان تلخ پدر و آن گاو برمایه، دل فریدون بهدرد آمد و هوای کینخواهی در سر گرفت. فرانک فرزند را از خامی و شتاب بازداشت. بهیاد او آورد که اژدهامرد سپاهیان بیشمار در فرمان خود دارد، اما فرزند آبتین یکتامردی گمنام بیش نیست.
۳- فکر فریدون از سر ضحاک بیرون نمیرفت. وی روزی بزرگان سرزمین را فراخواند تا به رایزنی آنان لشکری از مردم و دیو و پری تدارک کند. آنگاه هم در آن نشست دستور داد که محضری بنویسند گواه بر دادگری، راستگویی و نیکمردی او. بزرگان از بیم جان در کار نوشتن گواهی بودند که ناگاه فریاد دادخواهی بهگوش رسید. ستمدیده را، که آهنگری بود کاوه نام، به دیدار شاه بردند. کاوه رویاروی اژدهامرد، گستاخانه خروشید که هفده تن از هجده پسرش قربانی ماران شدهاند و اینک آخرین فرزند را به قربانگاه میبرند. ضحاک فرمان داد تا پسر آهنگر را رها کنند. وی بدین حیله گواهی کاوه بر آن محضر دروغین را میخواست. کاوه پس از خواندن محضر برآشفت و بر حاضران خروشید. نوشته را پاره پاره کرد، بهزیر پای انداخت و بیرون رفت. آنگاه چرم آهنگران را بر نیزه آویخت، خروشان به میدان شهر درآمد و مردم را برانگیخت تا به نابودی اژدهامرد به فریدون بپیوندند. مردم بسیار گِرد پرچم او درآمدند و یکراست بهنزد فریدون رفتند. فریدون، درفش را به دیبای رومی و گوهر و زر آراست و آن را «درفش کاویان» نامید. و این همان درفشی است که بعدها پادشاهان ایران، گوهرهای فراوان بر آن افزودند و پرچم رسمی ایران شد. فریدون مادر را بدرود کرد و بههمراه دو برادر خویش، کیانوش و پرمایه، ساز رفتن گرفت. بهدستور او آهنگران گرزی بهشکل سر گاومیش ساختند و فریدون به سرنگونی اژدهامرد و برپایی دادگری قدم در راه گذاشت.
۴- فریدون با سپاهی گران، منزل به منزل پیش میراند که شبی نیکخواهی پریپیکر به نزد او آمد و افسونی بدو آموخت که کلید درهای بسته بود. فریدون که دانست آن فرستاده سروشی ایزدی است، بهشادمانی میگساری کرد و خواب رفت. کیانوش و پرمایه بر بخت بیدار برادر کهتر رشک بردند و در پی هلاک او برآمدند. شبی که فریدون در پای کوهی خفته بود، با شنیدن خروش سنگ بیدار شد و به افسونی که آموخته بود سنگ را در جای خود آرام داد و جان بهسلامت برد. برادران دریافتند که کار فریدون ایزدی است. فریدون نیز بزرگوارانه هیچ بهروی برادران نیاورد. سپس بههمراه سپاهیان و به جلوداری کاوه به «اروند رود» رسید. از رودبانان درخواست تا او و سپاهیان را با کشتی به آنسوی ساحل برند. نگهبان رود سرپیچی کرد و گفت: «پادشاه به من فرموده است که کسی را بیدستوری او در کشتی راه ندهم.» فریدون از این پاسخ برآشفت و سواره به اروند زد و سپاهیان نیز بهدنبال او از رودخانه گذشتند و بهسوی «بیتالمقدس»، پایتخت ضحاک، روی نهادند.
۴-۱- وی بهیاری افسونی که از سروش آموخته بود، دژ استوار اژدهامرد را گشود، جاودان درگاه ضحاک را به گرز گاوسر کشت و بر تخت او نشست. ضحاک خود در کاخ نبود. بهفرمان فریدون پریرویان شبستان ضحاک را بیرون آوردند و سر و تن از آلودگیها پاک شستند. آنگاه خواهران جمشید، ارنواز و شهرناز، بهنزد فریدون آمدند و شادمان از دیدار او، راز اژدهامرد را فاش کردند که: «او اکنون از بیم تو به هندوستان گریخته است تا لشکری فراهم آورد.»
۴-۲- ضحاک پادشاهی را به یکی از خدمتگزاران خود به نام کُندرو سپرده بود. این کندرو چون به دربار بازگشت، بیگانهای را نشسته بر تخت، و همسران ضحاک را در کنار او دید. همهی شهر و کاخ نیز از لشکریان این بیگانه پر بود. وی بهرسم خدمت بهنزد فریدون رفت و او را ستود. آنگاه بهدستور این بیگانهی جوان بزمی آراست و چون فریدون و سپاهیان سرگرم شادخواری شدند، نهانی از کاخ گریخت و بهنزد ضحاک شتافت. گفت: «سه بیگانه به شهر آمدهاند و کاخ را فروگرفتهاند؛ یکی از آنان بر تخت نشسته و زیردستانت را کشته است.» اژدهامرد پاسخ داد که: «شاید مهمانی باشد.» کندرو گفت: «میهمان را چهکار که با همسران میزبان به دلداری نشیند؟» ضحاک خشمگین شد و کندرو را از پیشکاری خود برکنار کرد. کندرو گفت: «اینک تو خود شاه نیستی تا به پیشکارت نیازت افتد.»
۴-۳- این گفتوگو ضحاک را بهجوش آورد و سپاه خود را از «هند» به ایران کشید. مردم ستمدیده بهیاری سپاهیان فریدون شتافتند. پیر و جوان از در و بام بر سر سپاهیان اژدهامرد خشت و سنگ افکندند و در کوی و برزن با تیر به نبرد پرداختند. ضحاک، ناشناس و پوشیده در لباس آهنین به کاخ درآمد و چون همسران خود را با فریدون به مهرورزی دید، شمشیر برکشید. فریدون با گرز گاوچهر بر ترگ ضحاک کوفت. در همان دم سروش پدیدار شد و او را کشتن ضحاک بازداشت. فریدون به فرمان سروش، ضحاک را به بند کشید و در میان انبوه تماشاچیان بهخواری از شهر بیرون برد و در دوردست «دماوند» به مسمارهای گران بست…
تصاویر: شاهنامهی طهماسبی، اثر سلطان محمد
خردنامهی پارسایان
روایتی دیگر از: شاهنامهی فردوسی
پروفسور ماگالی تودوآ، دکتر محمدکاظم یوسفپور
انتشارات دانشگاه گیلان، چاپ اول، رشت ۱۳۷۹
۲۸۷ صفحه، ۱۷۵۰ تومان

پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل
[…] و… اما پیشنهاد ویژهی ما داستان فریدون و ضحاک است: «نبرد نور و تاریکی» با مینیاتورهای فوقالعادهی شاهنامهی تهماسبی و […]
سلام
خیلی جالب بود. این کتاب رو از کجا در تهران میشه تهیه کرد
سلام. متاسفانه این کتاب تجدید چاپ نشده و نایاب است.
خیلی باحال بود.mer30
از لطف شما بسیار ممنون_من بعد از چند سال این داستان را ازینجا خواندم …عالی
سلام
واقعا عالی بود!! خسته نباشید
چقدر خوبه که شاهنامه این گنج پرارزش هنوز هم طرفداران خودشو داره
عالی بود؟
باسلام لطفا در مورد افسانه! ضحاک و کاوه حتما اثر استاد احمد شاملو به نام نگرانیهای من ونیز آثار علامه مجاهد احمد مفتی زاده را مطالعه فرمایید
ممنون کاش میدونستم چگونه میشه این کتاب رو تهیه کرد
خیلی بدردم خورد …ممنون
درود جهان آفرین برتو باد خم چرخ گردان زمین توباد
سلام.میخواستم بدونم امکانش هست این عکسا رو با کیفیت خوب بهم بدید؟