پزشکان گیل

ماهنامه جامعه پزشکی گیلان

مژدهه/ دکتر محمد محزون

بدست • 16 مارس 2015 • دسته: تیتر اول٬ دفتر خاطرات

h8nalgr7n3y8h5qtznvمژدهه بهشت روی زمین بود. هفته‌ای سه روز روستاگردی داشتیم که حداقل بهانه‌ای برای نماندن در اورژانس شفت بود. همراه دو نفر از کارشناس‌های بهداشت و یک بهداشتکار دهان و دندان سوار یک ماشین لندرور آبی رنگ می‌شدیم. بین ساعت هشت تا هشت و نیم حرکت می‌کردیم. من روی صندلی جلو می‌نشستم و بقیه روی صندلی عقب. در مسیر جاده کلبه‌ی دعانویسی قرار داشت که هر روز می‌شد ماشین‌های مدل بالایی را که صاحبانش از شهرهای اطراف مراجعه می‌کردند جلوی آن دید. گاهی هم گاو یا گوسفندی جلوی کلبه بسته بودند که ظاهراً دستمزدی بود که روستاییان به او می‌پرداختند. یکی از حرف‌های هر روز ما این بود که دستمزد این دعانویس چند برابر دستمزد پزشکی مانند من است.
بعد از پل رودخانه‌ی جیرده یک راه فرعی خاکی به سمت راست باز می‌شد. در ابتدای مسیر به روستاهای خرطوم، شیخ محله و چماچا می‌رفتیم و حدود ظهر نوبت به مژدهه می‌رسید. در ابتدای مسیر مژدهه تپه‌ا‌ی خاکی با شیب خیلی تندی قرار داشت که گمان نمی‌کنم ماشین دیگری به‌جز‌‌ همان لندرور‌ می‌توانست از آن بالا برود. همیشه به آن‌جا که می‌رسیدیم دلهره داشتم که ماشین چپ کند. دیده‌اید در فیلم‌های تخیلی که در زمان سفر می‌کنند و از یک دروازه که رد می‌شوند ناگهان یک دنیای جدید جلوی روی‌شان باز می‌شود؟ آن تپه درست مانند همان دروازه بود. از آن‌جا که رد می‌شدم ناگهان خودم را در دنیای دیگری می‌دیدم. همه چیز عوض می‌شد. آسمان آبی صاف و فضای باز و هوای دلپذیر همراه مزارع برنج و استخرهای ماهی و درخت‌هایی که به‌گمانم درخت انار بود چون یادم می‌‌آید که گل‌های قرمزی داشتند. انگار در خواب و رویا بودی. هیچ جمله‌ای برای تفسیر آن ندارم. فقط می‌شود گفت زیبا بود؛ زیبای ناشناخته.
ولی این‌ها چیزهایی نبود که مژدهه را به بهشت تبدیل کرده بود. گنج اصلی خود مردم منطقه بودند؛ مردمی شاد و سرزنده، مهربان و مهربان و مهربان و صد البته قدردان. در ابتدای مسیر برای واکسیناسیون هاری به خانه‌ای می‌رفتیم که سگ ولگردی به دخترشان حمله کرده بود؛ خانه‌ای روستایی، دوطبقه با تلار چوبی که گلدان و ریسه‌های سیر و پیاز از در و دیوارش آویزان بود با یک حیاط بزرگ پر از درخت‌های صنوبر و چنار و گل‌هایی که آن‌سو‌تر کاشته بودند. واکسن را که می‌زدند راه می‌افتادیم سمت خانه‌ی بهداشت. اول می‌رفتیم به وضعیت واکسن‌ها و شیر خشک و آمار مراجعه کننده‌ها رسیدگی می‌کردیم، پس از آن معمولاً می‌آمدم کنار جاده و دست‌هایم را در جیب شلوارم فرو می‌کردم و مردمی را نگاه می‌کردم که به‌سمت ما می‌آمدند. زنی که بچه‌ی دو ساله‌ی تب‌دارش را بغل کرده بود، پسر جوانی که سل داشت و در اثر دارو‌های ضد سل دچار زردی شده بود و مرتب برای کنترل می‌آمد، مردی که به‌خاطر پادردش از وسط شالیزار می‌آمد و پیرزنی که همیشه برای ما با نان و پنیر و سبزی محلی لقمه درست می‌کرد… .
دور هم جمع می‌شدیم و حرف می‌زدیم. روزی از پیرزن پرسیدم: «به چه دلیل این‌همه از ما تشکر می‌کنید؟ ما که این‌جا امکاناتی نداریم. حتی وسیله‌ی معاینه هم نیست. اگر نسخه هم برای‌تان بنویسم باید بروید روستای آقا سید شریف تهیه کنید. خب وقتی قرار است تا پایین بروید، همان‌جا می‌توانید دکتر هم بروید. ما کاری برای شما انجام نمی‌دهیم. فقط به این‌جا می‌آییم و برمی‌گردیم!» پیرزن با تمام بی‌سوادی‌اش برگشت و گفت: «مهم نیست برای ما کاری می‌کنید یا نه. همین که می‌آیید این‌جا مهم است. خود کاری که برای ما انجام می‌دهید ارزش دارد. نشان می‌دهد فراموش‌مان نکرده‌اید. نشان می‌دهد ما هنوز زنده‌ایم. شما می‌توانید ماشین را بردارید و به خانه‌های‌تان بروید؛ کسی که نمی‌فهمد! ولی وظیفه‌ی خودتان را انجام می‌دهید و از زیر آن درنمی‌روید. ما این را می‌فهمیم که از کارتان نمی‌دزدید.»
از آن روز‌ها سال‌ها گذشته است. هر وقت یاد آن روزها می‌افتم از خودم می‌پرسم: راستی هنوز هم ما از کاری که باید انجام بدهیم، نمی‌دزدیم؟ اگر همه‌ی جامعه کارشان را درست انجام می‌دادند، چقدر همه چیز می‌توانست متفاوت باشد… .

دکتر محمد محزون
نشانی: رشت، ابتدای خیابان لاکانی، تلفن: ۳۳۲۳۵۸۵۶

Weblog: drmahzoon.blogspot.com
Email: drmahzoon@gmail.com

برچسب‌ها: ٬

دیدگاه خود را بیان کنید.